افسانه بدر: علاقمند هستی که دربارهی خودت حرف بزنی؟ چون تا کنون در موقعیتهای گوناگون بیشتر دربارهی کارهایت صحبت کردهای. فکر میکنم جا دارد حالا از پشت پردهی زندگیات هم بگویی.
مرتضی ممیز: تصور میکنم تاکنون هرچه گفتهام تنها شامل آراء و نظرات حرفهایام نبوده بلکه راجع به شیوهی فکر کردنم در همهی موارد و از جمله در کارهای حرفهایام هم بوده است.
منظورم این است که همه حتی دوستان نزدیکات هم تصویری واقعی از روحیهی تو ندارند. بیشتر مثل اکثر داوریهای عمومی دربارهی تو فکر میکنند.
کدام داوری عمومی؟
مثلاً هم این که تو را آدمی رک و صریح میپندارند، با روحیهای خشن و یغور. در حالی که طی زندگیای که با هم داشتیم چنین روحیهای را در تو کمتر دیدهام و رک بودن و صراحتات هم ناشی از صداقت در بیان تو بوده است. همین امر سبب شده به جای نگرانی از رفتارت نوعی امنیت و خاطرجمعی از تو در ذهنم داشته باشم.
خب برای دیگران این نوع برداشت امری طبیعی است زیرا ایشان با من ارتباطی مقطعی یا موردی داشتهاند. در نتیجه با همهی جوانب روحیهام آشنا نیستند و فقط وجوهی را مشاهده کردهاند که به نسبت روحیهی عمومی در جامعه چشم گیرتر بوده است. اما واقعاً میخواهم بپرسم این نکات چه اهمیتی برای گفتن و نوشتن در اینجا دارد؟
به هر حال کار و تلاشهای حرفهای تو در این چهل و پنج سال گذشته در بخشی از فعالیتهای اجتماعی مورد توجه عموم واقع شده است. به همین دلیل است که این نمایشگاه را از گونههای متفاوت آثارت برپا کردهاند. تصور میکنم لازم باشد آنها با پشت پردهی زندگیات هم آشنا شوند. همیشه نقابهایی بر چهرهها است که شناخت واقعی اشخاص را مشکل میکند. وقتی شما آثارت را از ابتدا تاکنون به نمایش میگذاری و به این امر هم رضایت دادهای پس باید گونه روحیه و شخصیتات را هم برای عموم مطرح کنی. این امر شاید برای مطالعه و پژوهش زندگی یک طراح مناسب باشد.
نمیدانم چون فکر میکنم تاکنون به چنین بازجویی نیاندیشیده بودم. در مواردی متعدد مثلاً در پزشکی بارها با صراحت تمام جواب نوشته ام و اغلب هم فکر کردهام بی جهت اطلاعات زیادی میدهم. اما به هر حال تاکنون چنین برخورد کردهام. الان هم فکر میکنم دارم به کنجکاویهای تو که کنجکاویهای دیگران هم میتواند باشد جواب میدهم. این جوری حس میکنم.
اگر از موضوع نقاب نگران هستی میتوانیم شیوهی گفتگو را عوض کنیم؟
به ظاهر نگرانی ندارم اما راستاش دلشورهای دارم. یک روز کتابی از خاطرات لوئیس بونوئل میخواندم و از صراحت او در بازگو کردن خودش خیلی لذت بردم. همان موقع دوست داشتم دست به چنین تجربهای بزنم و ببینم چقدر توانایی راست گویی دارم. واقعاً از پیچیده کاری و یا پنهان کاری خیلی بدم میآید. از هر مطلبی که در لفافه گفته میشود ناراحت میشوم. نه به خاطر آن که درک مطلب برایم مشکل میشود. اصلاً. بلکه فکر میکنم بالاخره عدهای هستند که تیزبینی کافی برای شکافتن موضوعات دارند. تفسیر کردن مطالب و وقایع برایم فوق العاده شیرین و لذت بخش است. کشف کردن و خلق کردن اصل تمام تلاشهای من است. کشف کردنها، مقاطع جذاب تولدهای دوبارهی عمر است. زندگی را سیراب میکند. رشد میدهد. وسعت میدهد. خیلی زیباست. بنابراین فکر نکن به تنبلی ذهنی خودم اشاره میکنم و از پیچیده کاریها تنقید میکنم. نه. من از شعرهای سهراب سپهری بیش از بقیهی شاعران لذت میبرم به خاطر آن که شعرهای او بیشتر تصویری است. زبانش با شیوهی فکر کردن تصویری من نزدیکتر و آشناتر است.
بالاخره تأثیر لوئیس بونوئل چه شد؟
بله بله میخواستم بگویم که از دروغ گفتن هم خیلی بدم میآید. در جوامع اگر نگوییم دروغ گویی اما نقاب داشتن سبب صدمه دیدن ارتباط میشود.
بالاخره ایجاد ارتباط یک مقدمات و رسومی دارد.
اما در برخی جوامع با فرهنگتر، به خاطر کم و کوتاه بودن این مقدمات تکلیف ارتباط ها زودتر سرانجام میگیرد. یا زنگی زنگی، یا رومی رومی. ولی موافقام که به هرحال نقاب همیشه وجود دارد و این امری طبیعی و مربوط به میزان ضعفهای آدمی است. خیلی جاها واقعاً به کار بردن کلمهی نقاب بهترین شرح ماجرا است و خیلی جاها به جای نقاب باید از کلمهی ملاحظات استفاده کرد. نسبی بودن ماجراها امری واقع بینانه است.
حس میکنی بیشتر در پشت کدام یک از این برداشتها هستی؟
هر دو .
در کارها و آثارت هم همین طور است؟
همیشه تلاش کردهام در کارهایم به شفافیت برسم که کاری عمری و سخت است و تجربهی بسیار میخواهد تا آدمی صیقل بخورد و شفاف شود. در این موارد از ملاحظات استفاده میکنم. در غیر این صورت ممکن نیست انسان به شفافیت برسد.
چرا به شفافیت اهمیت میدهی؟
آینه بودن یا عمق را دیدن خدمت لذتبار بیهمتایی است. انسان پیروزی کار مثبت کردن را حس میکند و میشناسد. مفید بودن و منزهی را حس میکند و میشناسد. اینها آرمانهای بیبدیلی هستند. در سراسر زندگی بشری بارها و بارها تجربه شده است. شاید زیباترین خودپسندیها است. تصور میکنم جریان عظیمی از اعمال شیطانی در زندگی وجود دارد که وقتی ترا غرق میکند نابود میشوی. این موضوع آن بخش بد و ترسناک مرگ در تقابل با زندگی کردن است. وقتی به هر مقدار خود را از این جریان شیطانی نجات میدهی وجه ناب زیبایی زندگی و جاودانگی را میچشی. البته این مراتب شرح مفصلی دارد که با این توضیحات کوتاه جوانب آن روشن نمیشود. اما به هر حال حدود توقعات مرا مشخص میکند.
با این پروازهای ذهنی که داری، بالاخره تکلیف و جای نقابهایت کجاست؟
نقاب البته نوعی حفاظت و ایجاد امنیت برای ضعفهای انسان هم هست. ما وارث انواع عقدههای میراثی هم هستیم. شاید یکی از مرثیههای زندگان، کوتاهی زندگی و کمبود وقت و نیروی لازم برای مبارزه و برخورد با سیلهای شیطانی است. اما انگار سرنوشت انسان همان مسابقهی دویدن امدادی است. شاید این مقاطع امدادی به خاطر بستهبندیهای مشخص توانایی انسان است. یک پدر و مادر فرزندانی را به وجود میآورند که پس از آنها ادامه ی خدمت به انسانها را انجام دهند. پس توانایی در این مورد به دو قسمت تقسیم میشود. یک قسمت از مشارکت پدر و مادر تشکیل میشود و قسمت دیگر از مشارکت تعداد فرزندان که هر یک با مشارکت خانوادههایشان انجام میدهند. ملاحظه میکنی که نظم خدمت یا بیخدمتی، مثبت یا منفی، چگونه تقسیم میشود؟ خب این محدودیتهای تقسیمبندی، هرکدامشان به خاطر ملاحظاتی است و یا به خاطر نقابهایی است. این موانع راه مشخص یا محدودی را جلوی پای انسان میگذارد. شاید قفس زندگی هم اشارهای به همین موانع و حدود و تواناییها است.
همین جا به ذهنام رسید این تعارف را برایم در محدودهی کارهایت نشان دهی.
چطور؟
من بیشتر ناظر زندگی پشت پردهی تو هستم. اما میخواهم بدانم مصداق حرفها و ذهنیتهایت در جلوی پرده که آثارت در آن جا مطرح میشود چگونه است؟
محدودیتهای توانایی به دو صورت است. بخشی از آنها، میزان توانایی است که تماشاگران کارهایم در من مشاهده میکنند و بخش دیگر تواناییهایی است که خودم میدانم چقدر توانستهام از آنها استفاده کنم. این دو بخش هیچ وقت یک سان و یک اندازه نیستند. مثلاً درصد بالایی از کارهایم را در زمان کافی و دلخواه انجام ندادهام. همیشه مجبور بودم آثارم را در تنگناهای زمان بسازم و کم کم داشتن فرصت کافی برایم تبدیل شده به عطشی سیراب نشده. به این محدودیت میتوان نبود امکانات مالی و تکنیکی، وسیلهای، چهارچوبهای سفارشات، ملاحظات متنوع اجتماعی فرهنگی و خیلی چیزهای روزانهی دیگر را هم اضافه کرد.
گفت و گوی فعلی هم بر همین اساس است. نوعی ارزشیابی نکات پنهان است. حالا میتوانم بپرسم که به طور کل از کارنامهات راضی هستی یا نه؟
سئوال سختی است. باید بگویم که آری. اما واقعیت آن است که امروز پی به نکاتی بردهام که میتواند کارهایم با جلای دیگری ساخته شود و وسعت ذهنام را بیشتر نمایش دهد. به هر حال انسان همیشه در جمع آوری دانایی است. این دانایی را نمیخواهد در صندوق خانهی ذهناش تلنبار کند. میخواهد با آن فضای جدیدتری بسازد. وقتی شما را کارگر ماهری میشناسند، دیگر همه متوقع هستند از شما بیشتر و بهتر بگیرند و ببینند. شما آمدهاید که این نقش را در زندگی خودتان و برای جامعه بازی کنید. پس باید همیشه آماده و حاضر به یراق باشید. شما باید تا انتهای رمقتان کار کنید، نظر بدهید، تجربههایتان را ارایه دهید. هر روز بیشتر از دیروز شبیه سوهانی میشوید که میتواند جزییات ذهن را صیقلیتر کند تا تلألو و انعکاسهای جدیدتر و بیشتری را در اذهان ایجاد کند. خدماتی را که میگویم به این دلایل دوست دارم که روز به روز از روابط مالی و اقتصادی بیش تر دور میشوند و بی واسطه تر در اختیار فرهنگ جامعه قرار میگیرند. انسان شبیه چراغ روشن عمومی میشود. دیگر نیاز مادی عامل اصلی تلاش او نیست. کار او به کسانی سود میدهد و برای جامعه ای مصرف میشود که دیگر بدهکار محسوب نمیشوند. برعکس فکر میکنید بدهکاری نسل خود و همکاران خود و خانوادهی خود را به مملکت به خوبی پس میدهید. من یک زندگی جمعی و عمومی بدون بده و بستان را بسیار دوست دارم. به همین دلیل هم هیچوقت نتوانستهام جهتگیری سیاسی داشته باشم. چون عقیده که آزاد بیان شود و آزادی به وجود بیاید، سرکوب با برخورد با عقاید هم تلطیف میشود. میماند بیان زیباتر در مقابل الکن و الکنتر و جزمیت که از همان جریان شیطانی منشعب میشود رقیق میشود. به هر حال به این خیالبافیها هم زیاد فکر میکنم زیرا سر و کارم با بیان تصویری است. با یکی از بیانهای هنری است. با بیانی از ذهن است که اصلاً مرز و چهارچوبهای مزاحم و قیود همان ملاحظاتی که گفتم را ندارد. اما در واقعیت قیود را به خاطر همان وجود جریان شیطانی میپذیرم و رعایت هم میکنم. برای آن که سالم بمانم تا بتوانم روزی به توانایی شفافیت برسم.
میل داشتم بالاخره در این گفتوگو به چنین وجهی از خودت اشاره کنی. فکر کنم نباید به خیالبافی چهرهای منفی داد. به نظرم کلمهی بافتن در خیال بافی منفی نیست.
شاید اشاره میکند به مثل رشتهها را پنبه کردن؟
نه! وقتی چنین فکرهایی به وجود میآید و انجاماش در دوردستها است و صعبالعبور میشود از سر یاس چنین تصوری ایجاد میشود. به نظرم برعکس. گفتن و مطرح کردن چنین افکاری آرمانها را میسازد. به بهشت موعود و آرمان شهر اشاره میکند. اما به قول تو سرعت جریان سیل شیطانی نمیگذارد در این باره بیشتر و بیشتر فکر شود. هدف ما فعلاً محدود به نجات روزمره از شر جریان شیطانی میشود. میبینم که مسیر کوششهایت نشان گر طرز تفکرت است. نیست؟
خب به هر حال وقتی شروع به تلاش کردن میکنی ـ حالا در هر زمینه که باشد ـ خود به خود راهها و نیاز سازماندهیهای تازه پیدا میشود. الان که به کوششهای گذشتهام اشاره کردی، میبینم وقتی وارد رشتهی نقاشی دانشکدهی هنرهای زیبا شدم به ظاهر باید نقاش از آب درمیآمدم. اما در مسیر دل خواهم نقاشی را به تصویرگری و تصویرسازی پیوند زدم چون میزان اطلاع رسانیاش عمومیتر است. مدتی در مجلات تصویرسازی کردم و بعد متوجه طراحی صفحات شدم و از این طریق با ابعاد دیگری از طراحی گرافیک آشنا شدم. به طراحی اعلان، نشانه و بستهبندی پرداختم. دربارهی نقش طراحی گرافیک در تئاتر و سینما یعنی طراحی صحنه و لباس و بالاخره نور توجه کردم. همین طرز دیدن را به معماری داخلی بردم و در زمینهی طراحی صنعتی هم با همین نگاه کار کردم. در فیلمسازی انیمیشن هم از همین راه وارد تجربه کردن شدم. حتی عکاسیهایم ترکیبات گرافیکی تصویرسازی است. بعد احساس کردم کار کردن به تنهایی کافی نیست. لذا به تدریس طراحی گرافیک پرداختم و احساس کردم در این زمینه کتاب، مقاله و با گزارش و تجربیات مکتوب و تعاریف مشخص در جامعه خیلی خیلی کم است. به ناچار وارد چنین میدانی شدم. همین فعالیتهای متنوع سبب شد که به بخشهای ناشناختهی دیگری هم توجه پیدا کنم و آن سازماندهی صنفی و حرفهای برای همکارانم بود. رفتن به کنفرانسها و سمینارها هم برای کسب تجربه از تجربیات دیگران بود. بعد به خاطر آن که جامعهی صنفی ما هم در جریان فعالیتهای جاری دنیا قرار گیرد نمایشگاههای دوسالانه و دعوت از طراحان دنیا به محدودهی کوچک تهران با کمک موزهی هنرهای معاصر انجام دادم. بالاخره در این اواخر عمر حضور در جمع گروهی از همکاران برای انتشار مجلهای صنفی و حرفهای است و الی آخر که اگر عمری باقی باشد به کارهای دیگری هم سر بزنم.
اما آن چه مهم است تقسیم تمام این تجربیات با دیگر همکاران و اعضای حرفه است.
بسیار طبیعی است. فکر میکنم این فعالیتها خست برنمیدارد. هرکس که در چنین راههایی گام بردارد همین بازتابها دیده خواهد شد. عفونت بیماری خست؛ در چنین مسیری خود شخص را بلافاصله خفه خواهد کرد.
با این حال این تلاشها احتیاج به نظم و برنامهای دارد تا نتیجه ی مطلوب دهد.
از چه جهت؟
نمیتوانی بیبرنامه و بیگدار به آب بزنی. برای رسیدن به مطلوب و مقصود باید زیرکی و دقت به خرج داد. باید به امور دیگر هم اشراف داشت و هزار بایدهای دیگر. به این ترتیب از کار طراحی عقب میمانی.
دلم میخواهد باز هم جملهی سرنوشت ساز خواجه عبدالله انصاری را تکرار کنم: زندگی آزمایش است نه آسایش. بیهوده است که فکر کنی بدون راه و راهسازی به جایی خواهی رسید. راهسازی زحمت فراوان دارد. به قول سعدی: نابرده رنج گنج میسر نمیشود.
آیا با این شیوهی کار کردن خودشناسی هم میکنی؟
مسلم است. خودشناسی در وجود این تلاشها است. در این تلاشها اول میزان تواناییهایت را میشناسی، بعد تخمین میزنی که چقدر در ساختن خودت و دیگران میتوانی حضور داشته باشی.
در این خودشناسیهاست که نقابهایت را هم میشناسی. با کدام یک از نقابها برخورد کردهای؟
یادم نیست. میدانی! انسان ضعفهایش را دوست ندارد به یاد داشته باشد. آنها را به ته ذهنش میبرد که دائم مزاحم او نباشد.
مثلاً ترس یکی از مهمترین عوامل ایجاد نقابهاست. در اینباره میخواهی حرف بزنی؟
وقتی قرار گذاشتی راجع به پشت پرده حرف بزنیم من قبول کردم اما راجع به ترس یا ترسهایم باید کمی فکر کنم و آنها را از ته ذهنم بیرون بکشم. یکسری ترس هست که همه دارند و یا نسبت به آنها بسیار حساساند. مثل ترس از مرگ را بارها برای خودم حلاجی کردهام. سعی کردم وجوهی از آن را بپذیرم. چارهای نیست پس باید پذیرفت. اما جنبههایی از مرگ هم چنان برایم وحشتناکاند. مثل کشتن که باز هم از نوع تلقینیها است. از بس راجع به جنایت داستان و فیلم و صحنه ساختهاند انسان را به وحشت میاندازد. زمانی با بیتفاوتی کشتن حیوانات را نگاه میکردم الان دیگر حاضر نیستم چنین صحنههایی را ببینم. حتی اخبارش را هم نمیخوانم. میخواهم به شدت از این صحنه دوری کنم. حتی دیگر حاضر نیستم مگسهای مزاحم را هم از بین ببرم. شعر فردوسی علی رغم سادگی گوشزدانهاش برایم طنین عمیقی دارد: میازار موری که دانه کش است / که جان دارد و جان شیرین خوش است. برایم وحشتناک است که فردی و یا جانوری در یک آن از زندگی تهی میشود. اما جریان سیلآسای شیطانی موجود در دنیا با رغبت از این بابت لذت میبرد. من همیشه از این جریان شیطانی ترس دارم. از گرسنگی و بی خانمانی هم میترسم. البته این ترس اخیر برمیگردد به خاطرات کودکی که پدرم اغلب بیکار میشد و ماجرایش را گفت و گویی که با مجلهی کلک داشتم بیان کردم. اکنون که در مقابل سئوالات قرار گرفتهام میبینم یکی از ترسهای عجیبی که دارم ترس از نادانی و به خصوص کمدانی است. فکر میکنم اکثر مردم هم چنین ترسی دارند. حتی افراد نادان. زیرا در چنین موقعیتی انسان مقابل دشمن متحجر قرار میگیرد. دشمنی که به آسانی قابل کنترل نیست و زمان و نیرو و دانش زیادی برای ارشادش لازم دارد. از طرفی به دلیل گردش روزگار در مقابل داناییهای جدید هر روز نادانی و کمدانی بیشتر و بیشتر میشوند.
یک سئوال دیگر. تا کجا از مرشدهایت پیروی میکنی؟
تا آن جایی که مغزم در حل و فصل موضوعی ناتوان باشد. امروزه نمیتوان تجربه و دانش عمومی قابل قبولی داشت. موضوع داشتن اشراف موقعی اهمیت و ارزش دارد که در موارد مشخصی عمیق و چارهساز باشد. اشراف کلی به شیوهی قدما دیگر میسر نیست. زیرا دیگر کار و تلاش و دانایی فقط در اختیار معدودی نیست. زیرا مشکلات و نادانی هم محدود نیستند. اشکالات دیگر موردی و منطقهای نیستند. مشکلات کل دنیا، مشکلات همه ی اقوام مردم هم شده است. دیدن، فکر کردن، کار کردن، خلاصه تلاش کردن دیگر خیلی آسان نیست.
دربارهی مرشدهایت می وانی اختصاصاً حرف بزنی؟
خب فکر میکنم توجه به افراد برجسته نشانه ی کمالگرایی است. کمالگرایی اندازههای بینهایت مختلف دارد. به تعداد اذهان انسانهای زنده است. اما به هرحال امر بسیار مطلوبی است. بارها کار افراد موفقی را الگوی خود قرار دادهام و همین نکته باعث توفیقهایی برایم شدهاند. اما امروز که با بعضی از آنها از نزدیک آشنا و دوست شدهام اتفاق جالبی برایم افتاده است. این بار با دیدن آنها دریافتم که خیلی از بارهای اضافی زندگیام را باید زمین بگذارم و از وابستگیها خلاص شوم. زیرا اکثر این افراد را مردمی بسیار ساده و با هوشی شفاف دیدهام. دیگر بین خودم و آنها مرزهای ملیتی، نژادی، عقیدتی و غیره ندیدم. حتی فرهنگ برتر آنها توسط ایشان و به طور غیر مستقیم در اختیار من گذاشته شده است. رابطه ی انسانی خوبی بین ما برقرار شده. در این سطوح اصلاً منتی حضور نداشته است و برعکس احساس میکنم که وارد خانواده و فامیل بزرگ حرفهای و زیبایی شدهام و سخت محفوظ شدهام و خداوند را با تمام ظرفیت ذهن و قلبام شکر کردهام.
جالب است در این مورد از لذت و شادی حرف میزنی.
نه!نه! لذت و شادی فراوانی دارم. اول از همه از این که هنوز توانایی تلاش کردن را دارم، از این که هنوز از فکر کردن لذت میبرم، از تولید ذهنی و فرهنگی، از حضور وفاداری و مهر در خودم و خانوادهام چه ایامی که فیروزه زنده بود و چه امروز که تو در زندگیام هستی و به خوبی همراهی ام میکنی. هرجا که سلامتی را در مردم مشاهده میکنم لذت میبرم و از همه مهمتر، از این که خداوند به من شعور داده است و راههای بعدی داشتن آن را برایم باز گذاشته است. از این که دریافتهام داوری کردن چقدر کار گرانی است. و از این که چقدر موضوعات زیادی برای شاد بودن و لذت بردن در اطرافام پراکنده است و برای مقاومت در مقابل سختیها به آنها نیازمندم. نمیتوانم از گفتن این دریغ کنم که امثال و حکم بزرگترین مرشدم در زندگی بودهاند و با سخنان غنی خود مرا هدایت کردهاند.
این مطلب پیشتر در وب سایت بنیاد ممیز منتشر شده است
6 آذر 1392